نامه های عاشقانه
خاطره هایم
2-

 بنام محبت :

تفسیر عشق !

عشق زیپ سینه های با صفاست

عشق مروارید دریای وفاست بازتاب روشن اینه هاست

عشق یعنی تب رسوایی دل چ

عشق یعنی ترس از دست دادن تو

عشق یعنی علاقه شدید قلبی

Your    love    means

All   the    wovld to me ….

My    happiness   is   you !!   

 

 

3-                                بنام عشق ودو قلب عاشق

تنها واژه ی اشنایی برای من  که گاه گاهی با تو همسفر می شوم در خاطرات گذشته ام غرق می شوم خاطراتی که نه چندان

خویش این است  گه گاهی در فراض و نشیب تنهایی فرو می روم البته تنهایی را موقع فکر کردن به تو دوست دارم ...

تنهایی خلق نگاهی است که ورود به ان محتاج هر زمانی است تنایی برایم یک هم اغوش شده ........      

اشک هایم اینه های بی عشق است       

                                                     شعر هایم تلخ اما دل نشین است

چشم هایم، شب چراغی بیش نیست

                                                     گاه می بینم که با من خویش نیست

 

 

4 -        بنام خالق دوست که هر چه داریم از اوست                

می روی اما بدون در قلب من جا کرده ای            روزگاری با دلم امروز و فردا کرده ای

نا مسلمان اخر با تیر خود ما را زدی بی خبر رفتی و سخت ما را شیدا کرده ای

بر نمی گردی اگر خنجر رود در قلب من از امان عشقی که ان را پیدا کرده ای

من که مجبورم بسازم با غم هجران خویش              گر بیایی تیر را از گره ام وا کرده ای

رنگ و رخسارم ببین و دیگر از حالم مپرس        

                                                             این خرابی را خودت بهرم محیا کرده ای

گرچه حالا می روی اما جوابم را بده!؟

دوستم داری یا نه ؟؟؟                             

 

 

5-            سنگ شدم

من سنگ شدم! بی روح، لخت ، بی حرکت!
دستهایم؛ دیگر توان جستجو نداشتند.
پاهایم...انگار جایی جا مانده بودند.
دلم به حال خودم سوخت! خواستم دست تنهایی خود را خود بگیرم که ناگاه شنیدم...
می شنیدم که صدایم می کنند، آری آن دورها آوایی بود که مرا می خواند...
همه را می شنیدم اما اینجا سنگی نشسته بود!
نمی خواستم جواب دهم.می ترسیدم!
می گفتند هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است...
نمی دانستم، و همین ندانستن من را پرت می کرد به طرف همان انحنای ناشی از زمان و مکان...
نمی دانستم فریاد زدن و پافشاری من ناشی از جسارت و اراده ام بود و یا از سادگی و بی تجربگی؟!
من پری کوچک غمگینی بودم که در اقیانوس مسکن داشت، دلم را در یک نی لبک چوبین می نواختم،
آرام آرام...پری کوچک و غمگینی که شب از یک بوسه می مرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می آمد.
یک روز که به دنیا آمدم دیدم من از آغاز اینجا بوده ام! دیدم وجود مرا پایانی نخواهد بود.
دیدم دستی به سویم دراز شده...دست خدا بود!
خدا در قالب یک انسان،یک هم نوع، یک همدل، در مقابلم ایستاده بود
و لبخند می زد...
به من گفت:
- تو اینجایی؛ زنده! نمی توانند تو را از زندگی تبعید کنند...
گفتم:
-اگر آنها چشمانم را در آورند من به نجوای عشق تو گوش خواهم سپرد...
اگر آنها بخواهند مرا از شنیدن باز دارند، من وجد و سرور را در نوازش نسیم خواهم یافت که آمیخته ای است از رایحه ی زیبایی و حلاوت نفسهای عاشقان...
و اگر هوا را از من دریغ کنند من با روحم زندگی خواهم کرد ؛ زیرا روح خواهر عشق و زیبایی است...

سرنشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره چکید و نامش دل شد

 

6- تهی

چه تهی شده ام ، من از معنی... و نفرین بر این واژه گان پوچ و بی معنی... که مرا نه به خروش ِ مواج ِ زندگی رهنمونند و نه به آرامش یکپارچه مرگ... چه بی حاصل حضوری دارند این واژه گان... بر این معصوم صفحۀ سفید ِ بی گناه... که دیگر نه دیده گان مرا تعریف می کنند و نه چشمان تو را افسون... مرده باد کلمه و خاموش باد جمله... که هر چه می گویند از حضور خستۀ من می کاهند و بر غیاب شکستۀ تو می افزایند... آخر به چه کار می آیید ای واژه گان گم گشته معنی... مرا به حال خود بگذارید... و ویران شوید... که از انبوه شما ، تنها دیواری ساخته می شود از آجر تلخ کلمه ، که چون به یک خط قرار گیرید و بر سطرها نشینید ، بی نفوذ دیواری گردید همچون این نوشتۀ منحوس... وهر چه بیشتر نوشته آید... دیوار جدایی میان من وتو را رفیع تر گرداند... و مرا در پشت این نوشته ها پنهان تر... پس دیگر نخواهم نوشت و هیچ نخواهم گفت... تا ویران شود دیوار و آوار گردد کلمات... که اکنون وقت خاموشی پرفریب لبهاست... وآغاز گفتگوی بی واسطۀ چشمها... بر چشمان گویای من همیشه خیره بمان....

7-                خسته شدم

خسته شدم از کوچه و پس کوچه‌ها، همش کوچه، هی می‌دوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشده‌های من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم می‌گردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...
کوچه‌های بن بست، مارپیچ‌هایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمی‌شود
همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچه‌ها تنگ و گشاد می‌شدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک می‌شد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمی‌کردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچ‌ها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته‌ بود، ترس را خیلی کم احساس کرده‌ام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچه‌ها ترسیدم.
بالاخره انتهای کوچه‌ای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم می‌بارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشده‌ام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچه‌ها، سقف داشتند...
پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده‌ بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم
پله‌های پهنی بود که پایین می‌رفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پله‌ها می‌آمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله می‌آمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت.
مرد لحظه‌ای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...
و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت می‌رفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پله‌ها پایین رفتم...
کف زمین پر از آب بود و کمی گل‌آلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش می‌زدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران...

 

8-       من و گل رز

 

9-            دل سوختن

دل سوختن؟ رسم عاشقی اين نيست که تک و تنها بسوزی و ديگر نمانی، ... کاش می دانستيم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهميديم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چيست و چقدر است، کاش بيراه نمی رفتيم و می مانديم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازيگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقيقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازيسازی را بی نياز از دروغ و نيرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نيستم! من نمی دانم دل سوختن برای چيست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد اين بازيگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادين اين دنيای پوشالي...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برايم ديگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بويم، می جويم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسيم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزديک سازد،

من بنده عشقم، بنده عاشقی...
 

10-     قدم

وقتی قدم می زنم به خيلی چيزها فکر می کنم .
شايد بهتر باشد بگويم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .
يک جور صدای خاص شبيه موسيقی
خيلی مبهم و ضعيف , محيط اطراف من را احاطه می کند .
يک موسيقی ملايم ...
در حين قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .
بعضی از آن ها در حين رد شدن از کنارم دستشان را با ملايمت بر گونه هايم می کشند .
و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .
بعضی از آن ها مدام گريه می کنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گيرند .
من بی توجه به تمام اين صحنه ها , فرياد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسير عبور من در گذرند .
له شدن يک مورچه در زير صفحه آجدار کفش يک عابر , يک فاجعه است .
قلب مورچه ها مثل پوستشان سياه نيست
قلب مورچه ها رنگ سرخ است .
گاهی احساس می کنم در حين قدم زدن پرواز می کنم .
و اين حالت در خواب های من تشديد می شود .
من شب ها نمی توانم بخوابم
قلب من گاهی از حرکت بازمی ايستد و من با تمام وجود اين سکون را حس می کنم .
از اين سکون نمی ترسم ...

گاهی اوقات چيزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند
من روحم را حبس نکرده ام .
به اينکه انسان عجيبی هستم اعتراف می کنم !
من خدا را در آغوش کشيده ام .
خدا زياد هم بزرگ نيست .
خدا در آغوش من جا می شود ،
شايد هم آغوش من خيلی بزرگ است .
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .
تب می کنم و هذيان می گويم .
خدا پيشانی مرا می بوسد و من از لذت اين بوسه دچار مستی می شوم .
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غير قابل بخششند .
می دانم زياد مهمان نخوام بود .
اين را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .
زمان می گذرد .
هميشه سعی می کنم خوب باشم و هميشه بد می مانم .
بايد کمی قدم بزنم تا فکر کنم .
من برای اينکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگويم هم بايد قدم بزنم .
مدتی هست که خيلی افسرده ام .
از اينکه چيزی می نويسم احساس بدی به من دست می دهد .
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .
و از اين متاسفم .
و بيشتر از اين تاسف می خورم که روزهايی که سعی می کردم مورچه های سياه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .
من اين روزها مدام هذيان می گويم
آسمان برای من بنفش است .
بايد کمی قدم بزنم .

 

 

11-  لحضه های شیرین

تمام لحظه هاي شيرين زندگي ام خاطرات باتوبودن است .

محبت را دركنار توآموختم وعشق را درنگاه مهربان وپرمهر تو خلاصه كرده ام .

تمام ثروتهاي دنيا در برابر نگاه پرمهرت هيچ است وتمام خوشبختي ام فقط درباتوبودن است

پس تا هميشه با من بمان - بمان تاتمام آرزوهاي من كه ازتوسرچشمه مي گيرد تحقق يابد

و در گذرزمان با توخوشبختي اوج گيرد باتوكه معناي عشق را درچشمانت يافتم .

لحظه هايت را با خاطره هاي پراز عشق وعلاقه در قلب كوچكم جاي مي دهم .

 

 

12-  دلم می خواد

دلم میخواد اون پرنده ی بی آشیون که تو آسمون دنبال یه پناهگاه میگرده ،


یه جایی واسه نشستن پیدا کنه ، یه جایی که آروم بگیره و خستگی در بکنه.


دلم میخواد اون پسرک که کنار اون درخت نشسته اینو باور بکنه که دیگه هیچ صدای تیک تاکی

از اون دور دورا نمیاد، شاید اگه خوب گوش بده از یه جای دیگه یه صدای قشنگ تر


بشنوه.دلم میخواد باغچه ی ریحون حیا طمون همیشه ریحوناش دست نخورده باقی بمونه، 


بشکنه دست اون باغبونی که میخواد ریحون باغچمونو بچینه. دلم میخواد اون پری قصه ی تنها ییام

هیچ وقت تنها نباشه،هر روز پنج بار از اونی که بهش میگن خدا میخوام تنهاش نذاره.


دلم یه جیز دیگه ام میخواد ... میخواد آرزو ها همیشه آرزو باقی بمونن...

همیشه... سبز سبز...

يه آرزو ديگه هم دارم كه از همه آرزوهام واسم عزيزتره ، كه هيچ وقت از عشقم جدا نشم

 

13-        آری

آری يادم امد...سالها بود می انديشيدم.....

اينهمه غم ز کجا پيدا شد.....ناگهان ...؟!

يادم امد.......رويا ها به روی دوشم سنگينی ميکرد..

خسته بودم از اينهمه رويای تلخ... نا فرجام....

ياری ام کردی تو.......فصل پاييز و شب باران بود........

راه نشانم دادی....

گفتی از خاطر دريا بگذر

پشت دريای خيال به جزيره ميرسی

تا رسيدی انجا.....رويا ها را بر سر راه جزيره بنشان.....خود برگرد!!!

....تنها....! من

رفتم ... رسيدم...نشاندم...امدم.....!

رويا هايم را به امان جزيره رها کردم....همان کار که تو گفتی....چه بد کردم.........

نه يکبار.......

هزار بار رفتم و رسيدم و نشاندم و امدم.......!

و تو هر بار غريبانه تر از اغاز......نگاهم کردی.....

و تو شايد به صداقت زدگی های دلم خنديدی......

ديدم رو يا هايم را ...که هر غروب.....يکيشان از کنار لبهای ترک خورده ی ساحل

تن به دستان يخ اقيانوس نيستی ها ميسپرد.......

می ديدم......... اما چه کنم که خسته بودم....!

جزيره ی رويا هايم.... از حريم پاک آن خاطره ها خالی شد.....

يکی از پس ديگری...ديگر بهانشان کمبود جا نبود......

خسته بودند.......!!!!

اخرين غروب بود..

داشتم ميديدم................

لحظه ی پايان اخرين رويا را....

چه معصومانه........!

من تکيه ام بر باد بود..... بی خبر...!

جزيره ام خالی شد......سوت و کور......

دلش گرفت...زانوان خيس اشکش را بغل کرد.....

با نگاهی بر من.....

آهی کشيد و به دنبال رويا های خاموش رفت....

اهش دلم را ترساند......گفته بودند اه مظلومان زود بر عرش الهی برود....

منتظر بودم اما....

نه به اين زودی ها......

‌عاقبت آه جزيره دامن روزگارم را گرفت....

و مرا به عمق باران و شب و پاييز داد.........وتو هم رفتی.....

من ماندم و روزگار بارانی......

کاش حرفت را نمی شنيدم......غريبه ی اشنا..........!!!***

من و گل رز قرمزي که توي حصار شيشه اي محبوس شده بود . روبروي هم . با يک خروار دليل براي شاديهاي مشترک و يک کمي غصه براي همدردي . گل رز قشنگم تو منو ياد کسي که تورو بمن هديه کرد مي ندازي .ولي من . نمي خواهي بگي که من تورو ياد اون کسي مي ندازم که تو رو توي اون شيشه ي کذايي کرده . اگه بخواهي ،يکروز زندان شيشه ايتو مي شکنم و ميارمت بيرون . ولي. ولي اونوقت مي ميري .آخه بيرون ، توي دنياي ما هوا خيلي سرده .مي دوني سرد چيه؟ گلها تحملشو ندارن . من نمي خوام حصارتو بشکنم که بعدش ببينم که توي دنياي سنگي ما قلبت شکسته شده يا توي اين سرماي قلب آدمها قلب کوچولوي سرخت يخ زده باشه . ولي من مواظبت هستم . من دوستتم .ولي .مي دوني چيه؟ مي ترسم تو معني دوستيو نفهمي . آخه هر چي باشه تو يک گل پارچه اي هستي . يک گل مصنوعي با يک دنياي مصنوعي . تو دوست من هستي؟ يعني قلبت هم پارچه ايه؟

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, توسط عیسی کریمی |